سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردبارى پرده‏اى است پوشان ، و خرد شمشیرى است برّان ، پس نقصانهاى خلقت را با بردبارى‏ات بپوشان ، و با خرد خویش هوایت را بمیران . [نهج البلاغه]
 
یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:25 عصر
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.


دوشنبه یکم اسفند 1390 :: 12:0 ::  نویسنده : هستی
یک سال دیگه از عمرم به بطالت گذشت . هرچی فکر می کنم می بینم تو این یک سال هیچ کار مفیدی انجام ندادم که مایه ی افتخارم بشه دیگه دارم کم کم از خودم ناامید میشم . هرسال روز تولدم با خودم میگم امسال باید یکی دیگه بشم و هر سال بد تر از پارسال . خدایا ازت میخوام امسال دیگه یا منو از این دنیا ببری یا بهم کمک کنی تا بتونم خودمو تغییر بدم و همونی بشم که همه می خوان .

 

به امید اون روز



دوشنبه یکم اسفند 1390 :: 11:52 ::  نویسنده : هستی

دلنوشته های دکتر حسابی

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.


انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلکه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!


انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.


همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد … !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

 

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛ محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

 

 




یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:23 عصر

فقر چیست؟

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است،


ولی،آن چیز پول نیست .....


طلاو غذا نیست ...


فقر، گرسنگی نیست .....                        


فقر، عریانی هم نیست...



فقر، همان گرد و خاکی است


             که بر کتابهای فروش نرفت? یک 


کتابفروشی می نشیند ......


فقر، تیغه های برند? ماشین بازیافت


است،که روزنامه های برگشتی را


خرد می‌کند...


فقر ، کتیب? سه هزار ساله‌ای است 


که روی آن یادگاری نوشته‌اند...



فقر، پوست موزی است


که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته


می‌شود .....


فقر ، همه جا سر می‌کشد ...


فقر، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست


 فقر، روز را  " بی اندیشه"  به سر 


بردن است..... .




یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:22 عصر
بنده ی من : نماز شب بخوان که یازده رکعت است...
- خدایا! خستـه ام، نمـیتوانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم!
- بنده ی من! قبل از خواب این سه رکعت را بخوان...
- خدایا! سه رکعت زیاد است!
- بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو
- خدایا! من در رختخواب هستم و اگر بلند شوم، خواب از سرم میپرد!
- بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...
- خدایا! هوا سرد است و نمـیتوانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم!
- بنده ی من! در دلت بگو یا الله، ما نماز شب برایت حساب میکنیم.....
بنده اعتنایی نمیکند و مـیخوابد.....
- ملائکه ی من! ببینید من این قدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده است،او را بیدار کنید، دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده است...
- خداوندا! دو بار او را بیدار کردیم، اما باز هم خوابید...
- ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت، منتظر توست...
- پروردگارا! باز هم بیدار نمـیشود!
اذان صبح را مـیگویند، هنگام طلوع آفتاب است...
- ای بنده! بیدار شو، نماز صبحت قضا مـیشود...
خورشید از مشرق سر برمـی آورد. خداوند رویش را برمـیگرداند.
ملائکه ی من! آیا حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟
وای نه ... ! خدای مهربونم..... با منم قهری.....؟؟!
ولی باز هم خدا من رو می بخشد ...استغفر الله ربی و اتوب الیه...

 

 




یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:21 عصر

قاصدک خانه نداشت، غم کاشانه نداشت،هر کجا خانه او،دشت کاشانه او،نه کسی داشت که دلتنگ شود، نه دلی داشت که در بند شود،او نه دلبسته شب بو ها بود و نه دلداده زیبایی دشت او که با دست نسیم ،او که با زورق آب،به تماشای بهاران می رفت چه غم از ترک گلستانها داشت؟او که با زمزمه آب و نسیم با صدای نفس نور و هوا می خوابید،چه خبر از غم انسانها داشت ..



چهارشنبه سی ام فروردین 1391 :: 1:57 ::  نویسنده : هستی

 

آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت

 

و آنگاه که فریادم را بر سر کو ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی

 

خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...

گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم

 

هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد

 

خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی .



پنجشنبه بیست و چهارم فروردین 1391 :: 1:11 ::  نویسنده : هستی

اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده ! اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهایی خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده



دوشنبه بیست و یکم فروردین 1391 :: 12:35 ::  نویسنده : هستی
گاه دلتنگ می شوم...
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها ، گوشه ای می نشینم و حسرت ها را میشمارم ...
باختن ها و صدای شکستن ها را ، نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم....



جمعه یازدهم فروردین 1391 :: 0:58 ::  نویسنده : هستی

بگذار روزگار هرچقدر میخواهد پیله کند،

 

چه باک، وقتی یقین داریم که پروانه میشویم ...




یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:19 عصر

من می دونم نمی دونید چقدر شما رو دوس دارم

کم کمش فکر می کنم قد ستاره ها باشه

من شنیدم شما می خواین از عشقتون دس بکشم

واسه یه عاشق می تونه این بدترین بلا باشه

من می دونم اونکه می خواین باید چیا داشته باشه

چشاش باید آبی باشه، موهاش باید فشن باشه

اما می خوام واسه یه بار جای شما نظر بدم

کاش به جای اینا یه کم عاشق و مبتلا باشه

من همیشه تو رؤیاهام سوالی از شما دارم

چرا می خواین دستای من از دستاتون جدا باشه ؟

راستش می ترسم ولیکن ، شما کسی رو دوس دارین ؟

الهی که تصورم واسه آره ، خطا باشه

الهی که یه روز بگید دوسم دارید حتی یه کم

تنها تقاضام از خدا ،شاید همین دعا باشه

انقد دلم می خواد یه بار بهم بگید کجا بودی ؟

بگم که جز پیش شما دل می تونه کجا باشه

آخر یه شب جواب دادید به نامه های بارونیم

مثل شما فقط می شه تو شهر قصه ها باشه

شاپری رویاهای نقره ای و خیس شبام

شما سفیدید ، همه ی دنیا باید سیا باشه

صدای نازتون داره ، قلب منو می لرزونه

مگه می شه این لرزیدن فقط مال صدا باشه ؟

یه جور تو قلبم اومدید که راه برگشت ندارید

فکر می کنم این اومدن فقط کار خدا باشه

یه عصر پاییز بذارید سر بذارم رو شونتون

بذارید این دیوونتون مثل پرنده ها باشه

دیگه گذشته از جنون ، رد شدم از دیوونگی

یقین دارم که جام باید توی بیابونا باشه

پشت در قلب شما ، نشستم و در می زنم

خدا کنه واسه من ِ دیوونه اونجا باشه

نگاتون آخر منو کشت به هر کی که دیدید بگید

بذارید اسمم لااقل جز دیوونه ها باشه

دیوونه کی که واستون عمرشو ، جونشو گذاشت

تا که یه بار بهش بگید:من می خوامت بیا باشه

 


 

خوبرویان جهان رحم ندارد دلشان

باید از جان گذرد هرکه شود عاشقشان

روز اول که نهادند ز گِل پیکرشان

سنگی اندر گِلشان بود?همان شد دلشان

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه 1390/11/20ساعت 3 PM  توسط javad |  14 نظر
 

 

 

 

تو کجایی سهراب؟

                                   آب را گل کردند،چشم هارا بستند

                                                                                                  و چه با دل کردند...


                                 وای سهراب کجایی آخر؟

                                                                                                                                             زخم ها بر دل عاشق کردند،

                                    

                                       خون به چشمان شقایق کردند


            تو کجایی سهراب؟


                           که همین نزدیکی عشق را دار زدند،

                              

                                                     همه جا سایه  دیوار زدند

                                                                                                 ای سهراب کجایی که ببینی حالا


               دل خوشی مثقالیست،دل خوشی سیری چند؟

                                                                                               صبر کن ای سهراب

                                                                                                                         قایقت جا  دارد...؟

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه 1390/09/28ساعت 12 PM  توسط javad |  29 نظر
 

     

     نالـم از دست تو ای ناله که تاثیـر نکردی

                     گرچه او کرد دل از سنگ،تو تقصیر نکردی

          شرمسار توام ای دیده از این گریه خونین

                    که شدی کور و تماشـای رخش سـیر نکردی

         ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

                   وعـده هـم گـر به قـیامـت بنهی دیـر نکـردی

         وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

                   کـه تـو فـرمان قـضا بـودی و تغییر نـکـردی

         عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا سخت

                  برو ای عقـل کـه کاری تو به تـدبیر نکـردی

         خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصوّر

                  الحق انـصاف تـوان داد کـه تـصویـر نـکردی

         چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

                     کـه دگـر پـرسـش حـال پـدر پـیـر نـکـردی

 


 

پاییز بهانه است.

     غریب که باشی،میان جمع تنها که باشی

                               هر چهار فصل سال پاییز است

 


 

خوش صلیقه هم که بودی

آره بهتر از من اونه

سَرتره ازم میدونم

اون که می خواستی همونه

♥♥♥

 هنوزم میگم:

تا قیامت،بی نهایت،با صداقت،بی خیانت

                                                               سرنوشت من همینه


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:18 عصر

چشمای ناز تو که وا میشه ، آفتاب می زنه

تازه وقتی تو بگی صورتشو آب می زنه

من بگم دوست دارم با چه رقم یا عددی

تو که بینهایتو قشنگ تر از من بلدی

مژه هات شعر بلند ناتمومه به خدا

عاشق کسی شدن جز تو حرومه به خدا

با غمت هزار تا خنجر تو دلم فرو می ره

ماه اگه برق چشاتو ببینه از رو می ره

زیبا چشم تو اگه با رؤیاهام قهر بکنه

آسمون دلش می خواد شهر و پر از ابر بکنه

چه قدر اسمتو نوشتم روی هر صخره و سنگ

چه قدر کشته منو اون دو تا چشمای قشنگ

گفتی فاصلس میون من و رویاهام با تو

باشه اما نمی دم هرگز به هیچکسی جای تو رو

زیبا اسمت که میاد بدجوری دیوونه می شم

ولی گفتی قصه شو?که نمیشه بیای پیشم

زیبا تو فرشته ای ، اهل یه جایی تو بهشت

نمی شه هم عاشق تو بود و هم واست نوشت

از حسودیم نمیشه بسپرمت دست خدا

جام چه قدر مشخصه ، تو نقشه ی دیوونه ها

زیبا آتیش می زنه دل منو اخمای تو

نکنه اضافه شن با عشق من زخمای تو

زیبا ناز کن که چشات ، ناز خریدنی داره

اون چشات کلی ستاره های چیدنی داره

مال هیچ کسی نشو چون اینجاها فرشته نیس

عشقا و عاشقیا تلخه مث گذشته نیس

گفتی فاصله س میون فکرمو ، حقیقت

کاشکه داشتم یه ذره?فقط یه کم لیاقت

تشنه بودم واسه ی شنیدن یه دنیا حرف

تو یه کم گفتی و بعدش دوباره سکوت و برف

جای برفا روی کاغذ می شه نقطه چین گذاشت

حرف تو بشه?باید این قلمو زمین گذاشت

عمریه موندم توی مصراع اول چشات

فقط این فعلو بلد شدم که می میرم برات

اگه باورت نشد بذار زمان نشون می ده

جواب سوالای سختو همیشه اون می ده

تو دوسم نداشته باش ، بازم قشنگه عالمت

کسی که می دونه اما می نویسه...

زیبا کاری اگه کردم و تو رنجیدی ببخش

دنیا باید بدونن فرشته ای ، پس بدرخش

                                                                                                   آرزوی یه دنیا


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:18 عصر
روزگار زخمی بر قلبم زده است

 

                                                       وتو بر آن نمک می پاشی

          من از درد به خود می پیچم

                                                                       و تو گمان میکنی من می رقصم...

 


 

امسال دومین عیده که بی اونم...

+ نوشته شده در  شنبه 1390/12/20ساعت 3 PM  توسط javad | 
 
 

 

کمی آرامتر سکوت کن,

 

                              صدای بی تفاوتی هایت آزارم میدهد


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:17 عصر

آمده بهار و من،  بی ترانه ام هنوز

من برای تازگی ، بی بهانه ام هنوز

من چه دیر باور و او چه ساده آمده

ریشه ام به خواب و من بی جوانه ام هنوز

گم شدم مرا ببین، فصل کوچ من نشد

من چرا نمی رسم ، بی نشانه ام هنوز

من غریق مهر تو، تو شفیق درد من

ناخدای عشق من، بی کرانه ام هنوز


یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:16 عصر

گل تقدیم شما?


 

سال ها پیش که کودک بودم

سر هر کوچه کسی بود که چینی را

بند می زد با عشق

و من آن روز به خود می گفتم:

آخر این هم شد کار؟

ولی امروز که دیگ اثری از او نیست

چینی دل ترکی دارد و من

در به در کوی به کوی

در پی بند زنی می گردم

♥♥♥♥♥♥♥


A FOR EVER

یادداشت ثابت - یکشنبه 91 اردیبهشت 4 , ساعت 7:9 عصر

پوزخندترسیدم



















انتظار

" تبسم شیرین عشق گوشه ای از نگاه خداست تنها به او می سپارمت "

 

 

وقتی دلتنگ شدی بیاد بیار کسی و که خیلی دوستت داره

 

وقتی ناامید شدی بیاد بیار کسی و که تنها امیدش تویی

 

وقتی پر ازسکوت شدی بیاد بیار کسی و که به صدات محتاجه

 

وقتی دلت خواست از غصه بشکنه بیاد بیار کسی و که توی دلت یه کلبه ساخته

نوشته شده در چهارشنبه سی ام فروردین 1391ساعت 23:47 توسط انتظار| 8 نظر

 

   بودن یا نبودن مهم نیست

  

 آنقدر دوستت دارم که به حضورت نیازی نیست

  

 همانند خداوند که هست اما نیست . . .

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم فروردین 1391ساعت 13:30 توسط انتظار| 13 نظر

 

 

                  در ستاره باران میلادت

 

                     میان احساس من

 

                           تا حضور تو

 

                    حبابی است از جنس هیچ

 

                            از دستان من

 

                            تا لمس نگاه تو

 

                    آسمانی است به بلندای عشق

 

                   جشن میلادت را به پرواز می روم

 

                    در این خانگی ترین آسمان بی انتها

 

                             آسمانی که نه برای من

 

                                     نه برای تو

 

                              که تنها برای " ما " آبیست

 

                   به ماندگاری ستارگان آسمان دوستت دارم

 

  

نوشته شده در شنبه پنجم فروردین 1391ساعت 0:18 توسط انتظار| 19 نظر

 

در بزرگراه زندگی

  

همواره " راهت " راحت نخواهد بود

  

هر چاله ای "چاره ای " به من آموخت

  

دوباره فکر کن فرصتها" دو بار" نمی شوند

  

" بکوش" و ناامیدی را بکش

  

برای جلوگیری از "پس رفت" پس ، باید "رفت" . . .

نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اسفند 1390ساعت 21:27 توسط انتظار| 32 نظر

 

 

                                                       زندگیم

نوشته شده در پنجشنبه یازدهم اسفند 1390ساعت 0:44 توسط انتظار| 10 نظر

 

 

به من تکیه کن !

  

من تمام هستی ام را

  

دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی !

  

تمام روحم را

  

آغوش می سازم تا تو در آن از هراس بیاسایی !

  

تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم

  

دستی میکنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند !

  

تمام بودن خود را

  

زانویی میکنم تا بر آن به خواب روی !

  

خود را ، تمام خود را

  

به تو می سپارم تا هرچه بخواهی از آن بیاشامی !

  

از آن برگیری ، هرچه بخواهی از آن بسازی ، هرگونه

  

بخواهی ، باشم..!

  

از این لحظه مرا داشته باش !

 

    " دکترشریعتی "

نوشته شده در جمعه بیست و هشتم بهمن 1390ساعت 21:12 توسط انتظار| 26 نظر

 

 مراقب افکارت باش که گفتارت می شود


 مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود


 مراقب رفتارت باش که عادتت می شود


 مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود


 مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم بهمن 1390ساعت 0:2 توسط انتظار| 30 نظر

 

با اون همه عشقی که بهم داشتیم و داریم

امشب ما رو از هم گرفتند

عشقم را

زندگیم را

همه کسم را

  نفسم را ازمن گرفنتد

و

تمام رویاهای زیبای زندگیم را که با وجودش ساخته بود 

با گفتن یک " نه " ساده

در یک لحظه

بر سرم ویران کردند

مرا شکستند  . . انتظارم را کشتند و نابودم کردند

  

             " انتظار "

نوشته شده در شنبه پانزدهم بهمن 1390ساعت 19:41 توسط انتظار| 29 نظر

 

 

لعنت به دوری و دلتنگی

لعنت به دنیایی که مرا از نگاه فیروزه ای چشمانت به دور انداخت 

لعنت به دنیایی که حسرت لطافت اطلسی دستانت را نثارم کرده

لعنت به این دلتنگی

دارم نفسهای آخر را بی تو میکشم . .

نفس کم آورده ام

نجاتم بده

کمی نفس

کمی زندگی

 

کمی بودنت را نثارم کن

 

و نجاتم بده . .

 

         " انتظار "

نوشته شده در شنبه هشتم بهمن 1390ساعت 1:41 توسط انتظار| 22 نظر

بگذار تاشیطنت عشق چشمان تورابه عریانی خویش بگشاید


هرچند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد


اما کوری را بخاطر آرامش تحمل مکن . . .

 

          " دکتر شریعتی "


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ