میپرستم تو را ، زمزمه میکنم نام مقدس تو را ، می بوسم
گونه درخشان تو را و افتخار میکنم
که اسیر قلب مهربان تو می باشم …
من همانم که لحظه هایم را به یاد عشقم سپری میکنم
با یاد او اشک میریزم و در کوچه دلتنگی ها
نام مقدس او را فریاد میزنم
http://daftareshghe.com
فریاد میزنم تا تمام پنجره های خاموش
با فریاد من روشن شوند
و بگویند این دیوانه کیست؟
این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!
عزیزم زندگی بی تو دیگر به معنای زنده بودن نیست
این حرفهایم احساسی نیست یک حقیقت قلبی است
با اینکه حقیقت تلخی است اما چاره ای جز باور آن نیست
باور کردنش سخت است اما امتحان آن مجانی است
http://daftareshghe.com
و ای کاش تو در کنارم بودی
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم بدجور برای تو تنگ است …
باورم نمیشود که رفته ای….
با اینکه عشق زودگذر است
اما من این گذر لحظه ها را دوست میدارم
زیرا میدانم …
زندگی و عمر زودتر از لحظه های عاشقی به پایان میرسد!
وقت آمدنت است ، بیا که دیگر ستاره ای
در آسمان نیست که نشمرده باشم
گلی نیست که برایت نچیده باشم
و حتی یک قطره اشک هم در چشمانم نیست
که برایت نریخته باشم….
http://daftareshghe.com
به یادت هست چقدر همدیگر را دوست میداشتیم
حتی یک لحظه هم طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم
همدیگر را میپرستیدیم و حتی برای هم جان می دادیم
تو میگفتی بدون من هرگز و من نیز میگفتم تقدیم به تو این گل نرگس..
تو مثل لحظه رهایی پرنده از قفس می باشی …..
تو مثل یک چشمه جوشانی ، یک قله خوشبختی ….
عزیزم تو زیباترینی ، تو بهترینی….
تو مثل همان لحظه ای هستی که تپش قلبم را تندتر و تندتر میکنی
و من در همان لحظه به تو میگویم
دوستت دارم ای زیباترینم و ای بهترینم….
ای هوای زنده بودنم شعار است که میگویم
ستاره ها را از آسمان برایت میچینم و یا خورشید را
با شبهایت آشتی میدهم
شعار است که میگویم به اندازه یک دریا برای تو اشک ریختم
اما این که میگویم بدون تو حتی یک لحظه هم
نمیتوانم زندگی کنم شعار نیست
با تو زنده ام ، بی تو میمیرم ، دور از تو پریشانم ، در کنار تو شادابم
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، و تا ابد دوستم داشته باش.
دلم بدجور برای تو
برای حرفهایت
درد دلهایت
صدای گریه هایت
تنگ شده است
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم
و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم
کاش میشد زندگی همیشه با هم بودن بود
در کنار هم ، با هم ، میساختیم رویای شیرینی که همیشه در سر داشتیم
تو میگفتی از آرزوهایت ، من مینشستم به پای حرفهایت
حس همیشگی من ، همان احساس قلبی تو است
لحظه های ناب من در اعماق قلب مهربان تو است
ساده تر مینویسم ، ساده تر حرف دلم را به تو میگویم تا لحظه هایمان نیز صاف و ساده بگذرد
بیش از هر چیز بودنت مرا آرام میکند، وقتی نگاهم میکنی چشمهایت مرا خوشحال میکند
کاش میشد زندگی همیشه اینگونه بود، نه درد دوری ، نه بی قراری و انتظار
هر زمان نیستی در کنارم، به شنیدن صدایت نیز قانعم، اگر روزی نشنوم صدای گرمت را،احساس بودنت در قلبم همیشه می تابد
می تابد و لحظه هایم را گرم میکند، گاهی دستانم هوس موهای نرمت را میکند
تا تو را نوازش کنم ، تا از قلبت خواهش کنم ، که همیشه با من بماند
بماند و بخواند آواز همیشه ماندن را
کاش میشد زندگی همیشه با هم بودن بود
کاش میشد در کنار هم ، با هم ،به سادگی میگذشتیم از پلهای انتظار…
من و تو با هم یکی شده ایم ، من و تو دو عاشقی شده ایم که به زندگی خواهیم گفت همیشه با همیم!
امروز آمده و هنوز به یاد دیروزم، بی تاب و بی قرارم، هنوز دارم به عشقت میسوزم
دیروز رفته و دلم کجای کار است ، نمیدانم دلت هنوز به یاد دل من است
میسوزم و میسازم و گله ای ندارم از این لحظه ها ، این تقدیر من است با همین حال و روزم هدر رفت تمام سالها
میدانم فردا می آید و من مثل امروزم ،مثل امروز که در حسرت دیروز نشسته بودم ، مثل دیروز که عاشقت شده بودم ، عاشق شده بودم و از این روزها بی خبر بودم ، نمیدانستم تو میروی ، چقدر من خوش خیال بودم…
نویسنده :» مهدی لقمانی
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا!
پیش خود می گفتم تویی نیمه گمشده من، اما بعد فهمیدم که هم تو را گم کرده ام هم نیمه ی دیگر خودم
خواستم خزان زندگی ام را بهاری کنی ، بهار نیامد و همیشه زندگی ام رنگ پریشانی داشت
به ظاهر قلبت عاشق بود و مهربان ، اما انگار درونت حال و هوای پشیمانی داشت
خواستم همیشگی باشی ، اما دل کندی از من خسته و تنها!
بدجور شکستی قلبم را ، من که به هوای قلب با وفایت آمده بودم ، بدجور گرفتی حالم را
اگر باشی یا نباشی فرقی ندارد برایم ، حالا که نیستی ، میبینم چقدر فرق دارد بود و نبودت
روزهای با تو بودن گذشت و رفت ، هر چه بینمان بود تمام شد و رفت ، عشقت را به خاک سپردم و قلبت را فراموش ، اما هنوز آتش غم رفتنت در دلم نشده خاموش!
بینمان هر چه بود تمام شد ، آرزوهایی که با تو داشتم همه نقش بر آب شد ، این خاطره های با تو بودن بود که در دلم ماندگار شد
ماندگار شد و دلم را سوزاند ، کاش هیچ یادگاری از تو در دلم نمی ماند
خواستم همسفر قلبم باشی نه یک رهگذر بی وفا ، من چقدر ساده بودم که قلبم را به تو سپردم بی هوا!
ماندنی نبودی ،تو سهم من نبودی ، رهگذری بودی که سری به قلب ما زدی ،آن راشکستی و رفتی…
دلم گرفته تر از این نمیشود، چشمهایم خیستر از این نمیشود
تمام غمها و غصه ها در دل من جا گرفته ، میدانستم اشکهایم روزی تمام میشود
تو برای من عشق نمیشوی ، تو برایم آنچه که میخواستم نمیشوی
از همان اول هم نباید به تو دل میبستم ، میدانستم روزی تمام میشوی
تنهاتر از این نمیشوم ، یک عالمه آرزو در دلم انباشته شده ، تا ابد آرزو به دل میمانم
این تنها حسرت است که بر روی آرزوهایم نقش بسته ، نه دیگر عاشق نمیشوم
ستاره زندگی ام خاموش است ، یاد من در خاطرت فراموش است ، دیگر از این بدتر نمیشود!
تو چه کردی با سرنوشت من ، من که همیشه لبخند بر روی لبانم بود ، چه کردی با خنده های من
کاری کردی که همه را مثل تو ببینم ، هیچکس را وفادار نبینم !
حال من از این خرابتر نمیشود ، روزگار من از این بهتر نمیشود
این من هستم که تنها مانده ام در جاده های خالی زندگی ، یک لحظه هم برنگشتی و ببینی من کجا جا مانده ام در راه زندگی
این من هستم که عذاب میکشم و غم رهایم نمیکند ، این تو هستی که بعد از رفتنت خاطره هایت آرامم نمیکند
چرا خاطره هایت را جا گذاشتی ، چرا اینگونه مرا تنها گذاشتی ، چرا بر روی قلبم پا گذاشتی !
حال من از این بدتر نمیشود…
نفس میدهی به من ای هم نفسم
با آن احساس زیبایت جان میدهی به من ، عشق من
برای خواندن متن به ادامه مطلب مراجعه کنید.
نفس میدهی به من ای هم نفسم
با آن احساس زیبایت جان میدهی به من ، عشق من
چه روزهای آرامی دارم با تو ، چه زیبا میشود این زندگی با تو
کاش زودتر تو را میدیدم ، کاش زودتر با قلب مهربانت آشنا میشدم
تو چه کردی با دلم ، دلم بدجور عاشقت شده
تو چه هستی عشق من ، مرا دیوانه ی خودت کردی
از چشمانت بنویسم یا از قلب مهربانت
از احساست بنویسم یا از صدای دلنشینت
نه دیگر، من کم آورده ام ، تو بگو از آن حرفهای عاشقانه ات
چرا به من خیره شده ای ، چرا سکوت کرده ای و حرفی نمیزنی
مگر تا به حال کسی مثل من دیوانه ات نشده
مگر تا به حال کسی اینگونه عاشقت نشده
به تو حق میدهم ، حال خودم را که میبینم ، باور نمیکنم که اینگونه اسیرم
جرعه ای از آب چشمه ی زلال دلت را نوشیدم
همانجا ، در کنار همان چشمه ی زلال غرق شدم در احساسات یک عشق ماندگار
اینگونه مرا نگاه نکن ، فکر کرده ای که از نگاهت خسته میشوم ،
نه عزیزم بیشتر از اینکه هستم عاشقت میشوم
پس آنقدر نگاهم کن ، تا دیوانه شوم ،
باز هم نگاهم کن تا از حال بروم و فدای عشقت شوم.
هیچ لحظه ای
به اندازه ی لحظه های با تو بودن شیرین نیست
لحظه ی دیدن تو
لحظه ی تموم شدن دوری تو
لحظه ی عاشقانه ی من
لحظه ی گرفتن دستهای پر مهرت
لحظه ی با تو بودن
در کنار تو بودن..
قـلـــب عاشــــــقم…
لحظه ها ی خوش عاشقانه ات را لحظه شماری میکند
پس عاشقانه فریاد میزنم بیا که دوریت برای من عاشق
مثل دوری یه پرستوی عاشقست……..
به صداقت چشمانم قسم عاشقانه می گویم
به پاکی قلبم قسم عاشقانه می گویم
به طراوت باران قسم عاشقانه می گویم
که عاشـــــــــقانـــــه تا ابــــــــد دوستت دارم
عشق یعنی راه رفتن زیر باران
عشق یعنی من می روم تو بمان
عشق یعنی آن روز وصال
عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
عشق یعنی پای معشوق سوختن
عشق یعنی چشم را به در دوختن
عشق یعنی جان می دهم در راه تو
عشق یعنی دستانه من دستانه تو
عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو
عشق یعنی می برم تا اوج تورو
عشق یعنی حرف من در نیمه شب
عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب
عشق یعنی انقباظو انبصاط
عشق یعنی درده من درده کتاب
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست
تو یک حادثه نیستی ، رویای شیرینی در باور من هستی.
عاشق شدنم اتفاق نبود ، همان رویای شیرین بود ،که به حقیقت پیوست.
آن رویا خاطره نشد ، بهانه ای شد برای، با تو عاشقانه زیستن.
میگویند اگر این بهانه نبود ، باز هم عاشقت می ماندم؟
آری ،دوباره به خواب عاشقانه میرفتم تا رویای شیرین با تو بودن را ببینم.
آن لحظه که سخن میگویی ، میتوان از حرفهای شیرینت شعری ساخت به رنگ عشق، اینبار دیگر دلگیر نیستم از سرنوشت ، این سرنوشت بود که تو را به من داد.
بگو از عشق برایم ، ای رویای شیرینم ، کمی با من درد دل کن عزیزم.
دلم میخواهد در این لحظه صدای تو را بشنوم تا به اوج احساسات برسم و برایت بنویسم شعری عاشقانه.
تو یک شعر تازه ای که هر کس با شنیدن آن ، پرواز میکند به بلندای آسمان.
اینک که خواب نیستم ، و به عشق تو نفس میکشم ، تو بخواب ، تا من برایت لالایی بگویم ، تو گوش کن تا شعری که به عشق تو سرودم را بخوانم.
حالا تو به رویاها برو ، ببین آنجا تو زیباترین رویای منی.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ?? سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.