[ و ابن جریر طبرى در تاریخ خود از عبد الرحمن پسر ابى لیلى فقیه روایت کرده است ، و عبد الرحمن از آنان بود که با پسر اشعث براى جنگ با حجاج برون شد . عبد الرحمن در جمله سخنان خود در برانگیختن مردم به جهاد گفت : روزى که با مردم شام دیدار کردیم ، شنیدم على ( ع ) مى‏فرمود : ] اى مؤمنان آن که بیند ستمى مى‏رانند یا مردم را به منکرى مى‏خوانند و او به دل خود آن را نپسندد ، سالم مانده و گناه نورزیده ، و آن که آن را به زبان انکار کرد ، مزد یافت و از آن که به دل انکار کرد برتر است ، و آن که با شمشیر به انکار برخاست تا کلام خدا بلند و گفتار ستمگران پست گردد ، او کسى است که راه رستگارى را یافت و بر آن ایستاد ، و نور یقین در دلش تافت . [نهج البلاغه]
 
جمعه 90 بهمن 7 , ساعت 7:0 صبح
بلبلبلو
خدا...دلتنگی...اقام جمعه 6/7/86 ساعت 5:54 عصر

دلم را سپردم به بنگاه دنیا


و هی آگهی دادم اینجا و آنجا


وهر روز


برای دلم


مشتری آمد و رفت


*


ولی هیچ کس واقعا


اتاق دلم را تماشا نکرد


دلم قفل بود


کسی قفل قلب مرا وا نکرد


*


یکی گفت:


چرا این اتاق


پر از دود و آه است


یکی گفت:


چه دیوارهایش سیاه است


یکی گفت:


چرا نور اینجا کم است؟


وآن دیگری گفت:


و انگار هر آجرش


فقط از غم و غصه و ماتم است


*


و رفتند و بعدش


دلم ماند بی مشتری


و من تازه آنوقت گفتم:


خدایا تو قلب مرا می خری؟


*


و فردای آن روز


خدا آمد و توی قلبم نشست


و در را به روی همه


پشت خود بست


*


و من روی آن در نوشتم:


ببخشید دیگر


برای شما جا نداریم


از این پس به جز او


کسی را نداریم



لیست کل یادداشت های این وبلاگ