قاصدک خانه نداشت، غم کاشانه نداشت،هر کجا خانه او،دشت کاشانه او،نه کسی داشت که دلتنگ شود، نه دلی داشت که در بند شود،او نه دلبسته شب بو ها بود و نه دلداده زیبایی دشت او که با دست نسیم ،او که با زورق آب،به تماشای بهاران می رفت چه غم از ترک گلستانها داشت؟او که با زمزمه آب و نسیم با صدای نفس نور و هوا می خوابید،چه خبر از غم انسانها داشت ..
آنگاه که آرزوهایم را به روی دیوار نوشتم نمی دانستم چشم نامحرمی بدان نظارگر است.آنگاه که مشق سکوتم را خواستم بر دیواره های تاریک شب بنویسم طوفانی آمد و آرامش مرا به یغما برد و آنگاه که درد بی کسی هایم را به رودخانه زلال صاف سپردم او با بی اعتنایی از کنار من گذشت
و آنگاه که فریادم را بر سر کو ها کشیدم تا بلکه آرام گیرم او نیز فریادم را پس داد و مرا قبول نکرد حالا با توام با تویی که حرف و دلم و درد تنهایی هامو صدای فریادم را که از سوز و زخم دل است را از پشت دیوارها و فاصله ها می شنوی تو چی تو هم می خواهی مرا تو این دنیای وانفسا تنها گذاری و مرا به حال خود رها کنی
خدای من من تنهام ، یارایی را برای یاری دهنده ام نیست دستم را بگیر که احساس می کنم هر چه بیشتر برای رهایی از مرداب سختی ها و دلتنگی های این دنیا دست و پا می زنم بیشتر در آن غرق می شوم و در آن فرو می روم یا پر پروازم ده یا...
گفته بودی هر گاه تو را به دهنه پرتگاه بردم
هراس مکن چون یا تو را از پشت خواهم گرفت یا به تو پرپرواز خواهم داد
خدای من خدای من وقتش فرا رسیده پس چرا کاری نمی کنی سنگ ریزه های زیر پایم در حال فرو ریختنند پس چرا یاریم نمی دهی .
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شد بدون کار خدا بوده ! اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده ! اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده ! حالا هم اگه دلت شکسته و بغض تنهایی خفه ات کرده شک نکن تنها مرحمت خداست که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده
دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها ، گوشه ای می نشینم و حسرت ها را میشمارم ...
باختن ها و صدای شکستن ها را ، نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
و کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم....
بگذار روزگار هرچقدر میخواهد پیله کند،
چه باک، وقتی یقین داریم که پروانه میشویم ...