سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اساس حکمت، مدارا کردن با مردم است . [امام علی علیه السلام]
 
جمعه 90 بهمن 7 , ساعت 7:0 صبح
بلبلبلو
خدا...دلتنگی...اقام جمعه 6/7/86 ساعت 5:54 عصر

دلم را سپردم به بنگاه دنیا


و هی آگهی دادم اینجا و آنجا


وهر روز


برای دلم


مشتری آمد و رفت


*


ولی هیچ کس واقعا


اتاق دلم را تماشا نکرد


دلم قفل بود


کسی قفل قلب مرا وا نکرد


*


یکی گفت:


چرا این اتاق


پر از دود و آه است


یکی گفت:


چه دیوارهایش سیاه است


یکی گفت:


چرا نور اینجا کم است؟


وآن دیگری گفت:


و انگار هر آجرش


فقط از غم و غصه و ماتم است


*


و رفتند و بعدش


دلم ماند بی مشتری


و من تازه آنوقت گفتم:


خدایا تو قلب مرا می خری؟


*


و فردای آن روز


خدا آمد و توی قلبم نشست


و در را به روی همه


پشت خود بست


*


و من روی آن در نوشتم:


ببخشید دیگر


برای شما جا نداریم


از این پس به جز او


کسی را نداریم


پنج شنبه 90 بهمن 6 , ساعت 6:23 عصر

ماه من  ، غصه چرا ؟! 


آسمان را بنگر ، که هنوز ، بعد صدها شب و روز ،


مثل آن روز نخست ، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد !


یا زمینی را که ، دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !


بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ،


دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت ،


تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست ! 


ماه من ، غصه چرا ؟!


تو مرا داری و من هر شب و روز ،


آرزویم همه خوشبختی توست !


ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن،


کار آنهایی نیست ، که خدا را دارند ....


ماه من !  غم و اندوه ، اگر هم روزی ،


مثل باران بارید  یا دل شیشه ای ات ،


از لب پنجره ی عشق ، زمین خورد و شکست ،


با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود ؛


که خدا هست ، خدا هست !


او همانی است که در تارترین لحظه ی شب ،


راه نورانی امید نشانم می داد ....


او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،


همه زندگی ام غرق شادی باشد  ....


ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد ! 


معنی خوشبختی ، بودن اندوه است ...!


این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور،


چه بخواهی و چه نه ! میوه ی یک باغند،


همه را با هم  با عشق بچین ...  


ولی از یاد مبر ؛


پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا !


و در آن باز کسی می خواند ؛


که خدا هست ، خدا هست


و چرا غصه ؟! چرا ؟!


پنج شنبه 90 بهمن 6 , ساعت 6:21 عصر

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 


 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 


 

وضوح حس می کردیم…

 


 

 

 


 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

 


 

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

 


 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

 


 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 


 

تا اینکه یه روز

 


 

علی نشست رو به رومو

 


 

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

 


 

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

 


 

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

 


 

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 


 

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

 


 

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

 


 

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

 


 

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 


 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

 


 

هنوزم منو دوس داره…

 


 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 


 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 


 

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

 


 

بود چی؟…سر

 


 

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

 


 

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 


 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

 


 

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 


 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

 


 

هردومون دید…با

 


 

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

 


 

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

 


 

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

 


 

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

 


 

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 


 

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

 


 

ناراحتی بود…یا از

 


 

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

 


 

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

 


 

گفتم:علی…تو

 


 

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

 


 

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

 


 

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 


 

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

 


 

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

 


 

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

 


 

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

 


 

اتاقو انتخاب کردم…

 


 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

 


 

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

 


 

خودت…منم واسه خودم…

 


 

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

 


 

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

 


 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

 


 

جیب مانتوام بود…

 


 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

 


 

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 


 

توی نامه نوشت بودم:

 


 

علی جان…سلام…

 


 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

 


 

ازت جدا می شم…

 


 

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

 


 

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

 


 

برام بی اهمیت بود که حاضر

 


 

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 


 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 


 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


پنج شنبه 90 بهمن 6 , ساعت 6:17 عصر
< type="text/java"> < style="border: 3px solid;" classid="clsid:6BF52A52-394A-11D3-B153-00C04F79FAA6" width="147" height="46">

 


1 2 3 4 5 >> >

<>

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

بدست علیرضا در دسته : 17/10/90 : 1:8 عصر

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟


تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا میکنم هر شب


                      تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
                      چه آتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب


تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هر شب


                    مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
                  چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب


چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده راازبیکسی،هامیکنم هرشب


                  تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
                  حضورم را زچشم شهر حاشامیکنم هر شب


دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب


                  کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!
                  که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب


                        محمد علی بهمنی


 


 

به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را

بدست علیرضا در دسته : 17/10/90 : 1:1 عصر

 

به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را


به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را


که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را


                      پس از خاموشی چشمت بدم می آید


                      که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را


نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست


که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را


                   به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم


                  که شاید بشکنم یک شب سکوت خانه خود را


 چو دیدم شمع بالایت سحر را در نمی یابد


 میان شعلــــه افکندم پــر پروانه خود را


 

چشم در چشم

بدست علیرضا در دسته : 17/10/90 : 12:45 عصر

 

                      چشم در چشم


شبی که رفتی و شد بی تو در به در چشمم


هزار کوچه تمنا نشست در چشمم


                      تو در نگاه افق گم شدی و فهمیدم


                      نمی رسد به تماشای تو دگر چشمم


نمی شود به تو احساس خشک و خالی داشت


سرود نام تو را با صدای تر چشمم


                      به یاد گوشه ی چشمت پرید و پرپر زد


                      به گوشه ی قفس ? ای گوشه ی جگر چشمم


و سیب سرخ دلت فسمت رقیبان شد


نچید میوه از این اشک بی ثمر چشمم


                   بیا و بر لب چشمان خویش مستم کن


                  که ساغری به سلامت کشد به سر چشمم


خبر از آمدنت آمد و ترانه شدم


خدا کند نزند باز بدنظر چشمم


                  چرا به ناله ببندم غزل غزل خود را


                  منی که بالب فریاد چشم در چشمم


                               اسد نیکفال – فریاد


 

با همه ی بی سر و سامانی ام

بدست علیرضا در دسته : 2/10/90 : 7:18 عصر

 

با همه ی بی سر و سامانی ام


با همه ی بی سر و سامانی ام 


باز به دنبال پریشانی ام
              طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
              در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
              آمده ام با عطش سال ها
              تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
              خوب ترین حادثه می دانمت
              خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
              حرف بزن، حرف بزن، سال هاست
              تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من ؟
ها نکشانی به پشیمانی ام


    شاعر : محمد علی بهمنی


 


 

دلتنگی ام را از تو پنهان می کنم ، برگرد

بدست علیرضا در دسته : 20/9/90 : 2:55 عصر

 

برگرد


دلتنگی ام را از تو پنهان می کنم ، برگرد


هر جور باشد چهره خندان می کنم ، برگرد


                                با اینکه از این گریه های غم گریزی نیست


                                بعد از تو آن را زیر باران می کنم ، برگرد


بوی نوازش های دستان تو را دارد


گیسوی خود را تا پریشان می کنم ، برگرد


                                آرام می گیرد در آغوشم به جای تو


                                بغض غریبی را که مهمان می کنم ، برگرد


از من سراغ بوسه هایت را نمی گیرند


وقتی لبانم را پشیمان می کنم ، برگرد


                                بی تو دلم را می سپارم دست پاییز و


                                این خانه را مانند زندان می کنم ، برگرد


قصدت اگر خاموشی این جسم بی جان است


کار تو را این بار آسان می کنم ، برگرد


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ